رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

جا مانده ها

رایان و بز بز قندی                     رایان و ریلکسینگ   رایان خشکله     رایان و خونه تکونی     رایان در حال رنده کردن     رایان خان   ...
19 اسفند 1394

واکسن یکسالگی

دردونه ی من.  روزی که از مسافرت برگشتیم باید واکسن یکسالگیتو میزدیم اما خسته بودیم و جور نشد. صبح روز 9 اسفند هوا ابری بود و یه نم بارون هم میومد آماده شدیم و به سمت مرکز بهداشت رفتیم. ماشالا شیطون شدی توی بغل نمیمونی تاتی میکنی و دوست داری فقط روی زمین راه بری. اونجاهم بلند بلند حرف میزدی و میخواستی رو زمین راه بری. این با بقیه واکسنهات فرق داشت باید داخل بازو زده میشد. خانمه ازم خواست دستتو محکم بگیرم اولش چیزی نگفتی وقتی دارو رو خالی میکرد گریه کردی و اشکت در اومد. اما خداروشکر تب هم نکردی.خلاصه فک کنم چون بدنت مقاومتر از قبل شده اذیت نشدی.   رایان و بابامجتبی     رایان و مامان نس...
19 اسفند 1394

حرکت به سوی جایزه جشنواره نی نی وبلاگ

ساعت 6 صبح روز 2 اسفند با آقاجون به سمت تهران حرکت کردیم. هواسرد بود و از خواب بیدارشدی تا نزدیکیهای تخت جمشید جلو توی بغل آقا نشستی و بعد اومدی عقب زیر پتو لا لا کردی عشق من. هر 5دقیقه هم آقا برمیگشت نگات میکرد ببینه چیکار میکنی، ناگفته نمونه که از همون اول میگفت جایزه مسابقه خیلی کمه     توی راه حوصله ت سر میرفت اما مجبور بودی خودتو سرگرم کنی آخه تازه راه افتادی و دلت میخواد همش روی پاهات راه بری.     5عصر روز 3 اسفند آتلیه نفس وقت عکس داشتی. بخاطر ترافیک با مترو از کرج به سمت تهران حرکت کردیم. کلافه بودی خوابت میومد گرمت شده بود خلاصه نیم ساع...
9 اسفند 1394

تولد یک سالگی

    تولد گل پسرم با هلنادختر دخترخاله تو یک روز هست میخواستیم با هم تولد بگیریم که جور نشد. جشن تولد میذارم واسه عید نوروز وقتی خاله مهسا هم اومد که دور هم باشیم     ته تغاری خدا= شاهزاده کوچولوی من تولدت بهانه ای شد تا این فصل را بیشتر دوست بدارم... زیرا فصل خوشحالی فرشتگان ، تولد توست امروز سالروز تولد توست و من برایت هدیه ای نخریده ام آنچه خریدنی است بی شک ٬ لایق تو نیست. نمی دانم با کدام جمله “دوستت دارم” را برایت انشا کنم اما کاملتر از این چیزی ندارم دوستت دارم تا همیشه.     ...
9 اسفند 1394

11ماهگی پسرم

ر ایان پسر گلم بهمن ماه 94 و یازده ماهگی شما در حال سپری شدنه. تغییراتی که در درون دردونه من به وجود اومده اینه که کم کم داری راه میفتی. سینه خیز میری اما چهار دست و پا نمیشی. میخوای حرف بزنی و وقتی نمیتونی جییییییییییییییییغ میکشی. خلاصه بیشتر از مامان انرژی میگیری... یک هفته به تولدیکسالگیت مونده و قراره یه مسافرت کوچولو بریم.به خدا سرم این مدت خیلی شلوغ بود که نتونستم بیام و واست بنویسم بخاطر همین یه مروری میکنیم 11ماهگیتو با عکسهای زیر   میگم خودتو لوس میکنی اینجوریه، وقتی میگم نگاه بالا کن سرتو میگیری بالا تا زیر گلوتو ببوسم   داری با دستکشم بازی میکنی و کاکائو میخوری   ...
30 بهمن 1394

ریختن ظرف پیاز

دیشب خونه مادرجون بودیم که یهو یه صدایی از توی آشپزخونه اومد. وقتی نگاه کردم دیدم بلهههههههههههههه آقا رایان ظرف پیاز از روی طبقه کشیده و همه رو وسط آشپز خونه پخش کردی با این وجود هم با روروک روشون میرفتی و پیازها رو هل میدادی اینور و اونور     آخرشم که داری فرار میکنی   ...
26 دی 1394

رکابی سفید

آی پسرک خشکل من مادر جون واست یه رکابی سفید مثل مال دایی رضا خرید.تنت کردیم و یه عکس یادگاری از دوقلوهای رکابی انداختیم     راستی آقاجون هربار که میریم خونشون تو رو میبره پیش چندتا گربه ی کوچولو که اونجاها بعضی وقتها میان. واسه همینم اینجا داری به دایی رضا میگی بریم پیش گوبوووووووووووو   ...
26 دی 1394

رفتن به آرایشگاه تخصصی کودک وروجک

وروجک من دیشب با بابا جون و شما رفتیم که موهاتو مرتب کنیم. یه آرایشگاه دایی رضا بهمون آدرسشو داد و بردیمت. جای قشنگی بود تو شیطون هم تا آقاهه واست آهنگ گذاشت شروع کردی به قر دادن . با صندلی ماشینی بازی میکردی و همه میگفتن چه پسر خشکل و آرومی ( ماشالا به مرد مامان ) before after   آخر کارهم چون پسرآرومی بودی یه بادبادک بهت هدیه دادن و سرسره بازی کردی و توی استخر توپ نشستی به شادی کردن   بعد از اونجا هم رفتیم آتلیه مادرجون     ...
26 دی 1394

همه چی با هم

عزیز دل مامان توی 10 ماهگی 6 تا دندون یعنی 4 تا بالا و 2تا پایین داشتی  خیلی با مزه شدی و هر دندونیت که بیرون میاد قیافت عوض میشه   سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا     عشق مامان و بابا خاله مهسا خیلی خیلی زحمت کشیده و از ابهر واست یه کلاه خشکل خریده و پستش کرد که بتونی توی زمستون بپوشی و گوشات یخ نکنه آخه کلاه این مدلی اینجا گیرمون نیومد واست   همه ی زندگیم یه روز هم رفتیم خونه مامان بابابیت و ناهار اونجا موندیم شماهم که خوابیدی ازت ع...
26 دی 1394