رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

جشنواره نی نی وبلاگ و تخت جمشید

  دقیقا روز 1دی ماه و اول زمستون تصمیم گرفتیم برای اولین بار در جشنواره نی نی شرکت کنیم. روزی که خاله مهسا قرار بود برگرده خونه. صبح ساعت 10 با 2تای خاله جونا و مامان به سمت تخت جمشید حرکت کردیم. کامیونی هم که داشتی با خودمون بردیم. روزی آفتابی اما سرد. خلوت بود و باد سردی میوزید. شاهزاده کوچولو رو توی کالسکه گذاشتیم و در حین حرکت به سمت سرزمین پارسی عکس هم میگرفتیم. از همون موقع عزمم جزم کرده بودم که بایذ توی جشنواره اول بشی. شاهزاده ی قصه ما توی آفتاب و باد اشک چشمش میومد و اذیت میشد. ازت معذرت میخوام اگه اذیتت کردم عشقم.   در آخر ...
21 دی 1394

یلدا 94

یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک! امسال شب یلدا یعنی شب قبل از شرکت در جشنواره ی نی نی وبلاگ و رفتن و عکس گرفتن. زندگی من، سال قبل شب یلدا توی شکم مامان بودی و خاله مهسا هم با ما بود. امسال هم که خدا تو رو به ما هدیه داد درکنار سفره ی یلدا باز هم با خاله مهسا جشن گرفتیم. هر سال که میگذره اتفاقهای خوب و بدی توی زندگی میفته و تو یه اتفاق خوب توی زندگی همه ی ما بودی. واست دعا میکنم که همیشه اتفاقای خوب تو زندگیت بیفته و لبت همیییییییییییییییییییییییییییییییشه خندون باشه فرشته ی...
21 دی 1394

شیرین کاری

پسرکم، رایان جون، تو این مدت خیلی کارهای با مزه ای انجام میدی. هرمدت یه کارقشنگ. خیلی با استعداد و باهوشی. دقیقا عین اسمت. یادگرفتی با انگشتت اشاره کنی. چیزهایی که بلدی رو با انگشت نشون میدی. یا وقتی بغلت میکنم با انگشت نشون میدی کجا ببرمت.   اشاره به تلویزیون   اشاره به تابلو خاله مهسا   کلی کتاب داستان داری. علاقه هم داری با کتاب بازی کنی. البته امروز برگ برگش کردی     وقتی گوشی میگیری دستت با انگشت روشو لمس میکنی. انگار میدونی باید با لمس کردن صفحه ش باهاش کارکنی. مادرجون هم پیرمرد مهربون روی گوشیش داره و همش واست میذاره ببینی &nb...
23 آذر 1394

اولین دندان بالا

امروز صبح در 9ماه و 2 روزگیت ساعت 7 صبح با گریه از خواب بیدار شدی. آروم و قرار نداشتی. وقتی نگاه کردم دیدم دندان بالا سمت چپ داره بیرون میاد. زیر سطح لثه ت بود عشقم. به قول خاله مهسا تقریبا توی ماهگردهات دندونات بیرون میاد. راستی خاله مهسا  فردا قراره بیاد مرودشت.خیلی دلمون واسش تنگ شده         اینجاهم که دست خاله رولی رو دندون میگیری ناقلا   ...
10 آذر 1394

اولین تولد سه نفره ی من

  روز 19 آبان 1394 همینطور بارندگی بود. عزیز من هم صبح زود بیدار شد و تولد مامانشو با شیطنت و خنده تبریک گفت و خوابید. سال قبل این موقع تو شکم من بودی 5ماهم بیشتر نبود. امسال هم اولین تولد سه نفره ی من تو عمرمه.  برای ادامه ی زندگی م بابا و شما باهام همراه شدین.   تاشب از تولدم خبری نبود تایکدفعه زنگ در بصدا دراومد. دایی محمد جواد خاله رویا  مادرجون آقا جون و دایی رضا با کیک و سالاد اولویه و میوه و هدیه     اومدن که شب به یاد موندنی برامون بسازن.ازشون تشکر میکنم که به فکرم بودن . خیلی دوستشون دارم عزیزای من.     ...
27 آبان 1394