رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

حرکت به سوی جایزه جشنواره نی نی وبلاگ

1394/12/9 9:58
نویسنده : نسرین
428 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6 صبح روز 2 اسفند با آقاجون به سمت تهران حرکت کردیم. هواسرد بود و از خواب بیدارشدی تا نزدیکیهای تخت جمشید جلو توی بغل آقا نشستی و بعد اومدی عقب زیر پتو لا لا کردی عشق من.

هر 5دقیقه هم آقا برمیگشت نگات میکرد ببینه چیکار میکنی، ناگفته نمونه که از همون اول میگفت جایزه مسابقه خیلی کمه

 

 

توی راه حوصله ت سر میرفت اما مجبور بودی خودتو سرگرم کنی آخه تازه راه افتادی و دلت میخواد همش روی پاهات راه بری.

 

 

5عصر روز 3 اسفند آتلیه نفس وقت عکس داشتی. بخاطر ترافیک با مترو از کرج به سمت تهران حرکت کردیم. کلافه بودی خوابت میومد گرمت شده بودParty Smiley خلاصه نیم ساعت قبل از رسیدن به آتلیه خوابیدی. اونجا گذاشتمت روی یه خز که بخوابی. هرکاریت میکردیم بیدار نمیشدی انگار روزی که میخواستی ختنه بشی. بالاخره صاف گرفتمت توی بغلم وقتی پشمت به صندلی گرد قرمز خورد با گفتن توپ بیدار شدی

 

 

وقتی بیدار شدی آقای یاوری و خانم کمک دستش عکسهای زیادی با مدلهای مختلف ازت گرفتن خدا رو شکر پسر خوب و حرف گوش کنی بودی خیلی هم ازت خوششون اومده بود

 

 

یه آلبوم از عکسهات سفارش دادیم و چندتا هم شاسی واسه خودمون. به هدف سفرمون که عکس تو بود رسیدیم. دوباره با مترو به سمت ماشینمون حرکت کردیم دیگه طاقت نداشتی و خسته خسته بودی اما اینم یه تجربه جدید بود واسه هممون.04400000

 

اینم تو راه برگشت داخل مترو

 

 

دیگه بعد از عکس به سمت ابهر خونه خاله مهسا حرکت کردیم. 2 روز اونجا موندیم . صاحبخونشون کبوتر داشتن بابا هم رفت و واست آورد که ببینی دوست داشتی دنبالش راه بری اما خوشت نمیومد بهش دست بزنی. تو یه مغازه هم برای اولین بار جوجه پنبه ای دیدی. vogeltjesk000435F2.gif

 

 

این مجسمه رو هم به اسم آقاهه میشناختی و میگفتی بیارینش پیش من تا بازی کنم

 

 

داداش و خواهر خان شوهرخاله بچه داشتن و خیلی باهات باز کردن همش بهت میگفن پنبه ای

 

 

اینم رایان و خاله مهسا جون

 

 

تصمیم گرفتیم 2 روز هم بریم شمال به مادر دایی رامین و دوست بابا سر بزنیم. هواخیلی خوب و تمیز بود اصلاسرما نداشت. فقط وقتی کنار دریا رفتیم باد میومد و مجبور شدم واست کلاه بپوشم. این اولین تجربه ت کنار دریا بود

 

 

 

 

آقا جون بنده خدا همش مسئول تو بود تا پیاده میشدیم میبردت تاتی کنی

 

 

صبح روز 8 اسفند94 یعنی روز تولد یکسالگیت از مسافرت برگشتیم. خیلی خسته بودیم و متاسفانه نتونستیم واست توی اون روز تولد بگیریم. اما هدیه هات محفوظ هستن نگران نباش

 

 

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت

امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق

خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم . . .

تولدت مبارک

0013.gifنایت اسکین

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان رویا
12 اسفند 94 0:38
تولدت مبارک شاهزاده کوچولو همیشه به گردشو تفریح باشین وکنارعزیزاتون بهتون خوش بگذره
نسرین
پاسخ
Mamnunam khale roya