رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

اردیبهشت95

1395/2/5 13:29
نویسنده : نسرین
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر عزیزم.

ببخشید که دیر به دیر میام و واست مینویسم. این روزها با تو سرگرمم. شیطون بلای مامان. هر روز که بزرگتر میشی شیرین تر و باهوش تر از دیروزی. البته اذیت هم میکنی و مامان مجبوره بگه نکن، بکن، بوووه، اخه.... دلمم نمیخواد بهت این چیزها رو بگم اما چون هنوز قدرت تشخیص نداری مجبورم.

اگه بخوام از کارهای این مدتت بگم الان که تقریبا یکسال و دو ماهته 8 تا دندون داری و دوتای دیگه هم تو راه داری. عاشق حمل کردن وسایل هستی و خیلی بشین و پاشو تمرین میکنی، تا از خواب بیدار میشی میخوای راه بیفتی بری. خیلی باید حواسم بهت باشه که کار خطرناکی نکنی. واقعا مادر شدن مسئولیت خیلی سختیه. خداروشکر میکنم که پسر سالم و باهوشی دارم که تنها دغدغه های زندگیم بازیگوشیهاشه.

یه روز بهاری تصمیم گرفتم با تو برم پیاده روی خلاصه وقتی اماده شدیم که بریم یه گربه کوچولو پشت در خونه مادرجون منتظر نشسته بود تا درو باز کنیم و فورا اومد داخل. مادری هم بخاطر شما گربه رو تو دستش گرفت که ازش نترسی. همینکه رفتیم بیرون به 10 دقیقه نکشید که بارون تندی گرفت و من و شما زیر سایبان داخل حیاط خونه مادر جون نظاره گر بارون شدیم و اینم از پیاده روی مامانتخندونک

 

 

 

اینم از روز بارونی و نگاه کردن آقا رایان به باران باشدت بهار95

 

 

خیلی توپ  دوست داری هرجا یه توپ ببینی فقط میگی اوپووو

 

 

بازی کن فرزندم... تا میتوانی از دنیای بچگیت لذت ببر...فردا که وارد دنیای ما شدی یادت نمیاید که چقدر دنیای کودکانه ات لذت بخش و تهی از هیاهو بود... مثل من که یادم نمیاید که چقدر لذت بردم، اما تو را که میبینم حسی درونم از کودکانه های دیروز جاری می شود، دلم می خواهد در دنیایت غرق شوم و تو مرا در لذت هایت شریک کنی...برایت آرزو می کنم همیشه کودک درونت را همراه داشته باشی تا در اوج دلمشغولیهای دنیای ادم بزرگها شور بچگیت تو را به ادامه ی را زندگی امیدوار کند.

دل نوشته ای از مادرت نسرین محبی

 

عاشق این لم دادنتم

 

روز پدر هم گذشت و ایشالا سایه بابات و آقاجون بالا سرت باشه

 

 

اولین باری که بستنی خوردی شیراز خونه عمو قاسم بود، خیلی دوست داشتی اما مادر جون میگه هنوز زوده واسه بستنی خوردنت

 

 

یک لحظه که ازت غافل میشم یه بمب منفجر میکنییییی

 

این هم بازی کردن با باباجون که واست خونه ساخته

 

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)