جشن در بهزیستی
سلام پسرکوچولوی من
دیگه دارم روزشماری میکنم که زودتر ببینمت.البته منظورم اینه که دلتنگتم. ایشالا 16 اسفند تو بیمارستان دنا عمل میشم و چشمت به این دنیا باز میشه.
من و بابایی تمام سعیمونو میکنیم پدر مادر خوبی برات باشیم. دیروز با بابا و خاله رویا رفتیم پیش بچه های بهزیستی.از 3 ساله بودن تا 6 ساله. حدودا 40 تا بچه. تا دیدمشون که همینجور اشکام میومد واقعا خیلی سخته بچه بیاری تو این دنیا و نتونی مسئولیتشو قبول کنی.
خیلی ناز بودن یه پسر کوچولو دانیال با خواهرش سحر بودن.یه پسر کنجکاو به اسم علیرضا.یه دختر کنجکاوتر به اسم مهسا.... ازم میپرسیدن نی نی ت از کجات به دنیا میاد واقعا ادم میمونه جواب این بچه ها رو چی بده.
واسشون کیک باب اسفنجی و موز و بادکنک و چندتا عروسک نمایشی با کتاب داستان بردیم. منکه گریه میکردم بابات هم گریه ش گرفته بود.
واسمون دعا کردن که هرچی از خدا میخوایم بهمون بده.نذاشتن عکس بگیریم باهاشون اما روز خیلی خوبی بود.