رایانرایان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
زندگی مشترک مازندگی مشترک ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
جانانجانان، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

رایان و جانان،تمام زندگی من

زندگی را باید زندگی کرد...

شش ماه اول سال96

1396/7/1 6:21
نویسنده : نسرین
330 بازدید
اشتراک گذاری


سلام سلام سلام
فکر کنم اینبار6ماه از اومدنم تو وبلاگ گذشته واقعا شرمسارم
خیلی سخته بخوام از این6ماه بصورت کلی حرف بزنم،اول از تولد دوسالگیت بگم.اسفند95
امسال هم جشن خاصی نگرفتیم منظورم از جشن خاص تولد تم دار و مهمونای زیاد هست،وگرنه کیک و شمع و کادو که سرجاش بود.تولد هلنا و آقا رایان دقیقا یک روز هست واسه همین دخترخاله پریسا یه جشن واسه دخترش گرفت و ما رو دعوت کرد ما هم از مزایای تولد یعنی عکس گرفتن استفاده کردیم


اینم یه تولد خانوادگی و جمع و جور


خلاصه جونم براتون بگه بابامجتبی یه کارجدید توی شمال کشور شروع کرده از عید96تا الان که آخرشهریور هست درگیر اون کاره،بخاطرهمین من و شما عید نوروز زیاد جایی نرفتیم ترجیح دادم خونه باشیم عشقم.🦋

من و تو در گذر زمان طی یکسال....

 

مهم نیست که بگے
خوب مینویسے

برای من مهم این است
که بفهمے وبدانے
براے تو مے‌نویسم
و مهم تراینکه بخوانے
آنچه را که مے‌ نویسم
ولبخند همیشگے‌ات را
بزنے و زیر لب بگویے: دیوونه
این عکسها هم یه روز قبل از13بدرهست که رفتیم بیرون بدون بابایی.یه چیز بگم که عاشق کباب هستی...
میوه خیلی دوست داری و آب زیاد میخوری خیلی غذاخور نیستی و لاغر شدیتو سن دوسال و نیم،دوازده کیلو ونیم وزنته و قدت نود و دو سانته




اینم ست کردن مادر پسری..


بخداعاشق این شیطنتاتم


اگه گفتی این چیه؟🤞
معلومه دیگه مارموش آقا رایان
مارموش بازیو دوس داری مخصوصا اگه دیوونه بشه


بعد ازعید که بابایی اومد باهم رفتیم گردش خیلی خوب بود هواهم عالیییییی

خوشبختی گاهی،
آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش،
که حسش نمیکنیم،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن،
خوشبختی بود،
خنده های کودکیهامان،
شیطنت ها،
آهنگ های نوجووانیمان،
خوشبختی بود،
اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم،
چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است،
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم،
گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم، خوشبختی را ندیدیم یا، نخواستیم ببینیم شاید، اما، حالا،
رفیق جانم، هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی،
با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم،
فردا را ، قدر بدان،
خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن
برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت،
رفیق جانم، خوشبختی ها مانا نیستند،
اما، میشود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید...

یادمان باشد بزرگترین خوشبختی "عشق "است..



آقاپسره اینم جاهست رفتی نشستی


این عکسا جامونده بودن ببخشید



تابستون مامان جون این لباسو برات خریده بود خیلی دوست داشتی شب تو بغلت باهاش خوابیدی


پیتزا و ساندویچ دوست داری طوریکه یه شب که بیرون بودیم باوجودشام خوردنمون ساعت12شب خواستی که بریم پیتزا بخوریم



اگه خودتو پیدا کردی


خانواده کوچولوی ما
این عکس یه رستوران تو دو زمان متفاوت هست تقریبا یکسال فاصله بینشون هست.


مهر پدری


خرداد 96خاله رویا یکهفته تعطیل بود برنامه ریختن و من و شما رو باخودشون بردن سفر درست جایی که بابا کارمیکرد،سیسنگان مازندران


خیلی خوش گذشت...


یکی از کارهای خوبی که یادگرفتی انجام بدی همینه،منم بهت افتخار میکنم عزیزم
یه سفر یک روزه هم رفتیم سپیدان دقیقا جایی که پارسال رفته بودیم




بذار ازخودت بگم،پسر مهربونی هستی،عاشق گرفتن دستای کوچولتم خودتم میدونی،زیاد همو بوس میکنیم،باهوش و عاقل هست،کفشتو خودت میپوشی و بیرون میاری بدون اینکه واروونه بپوشی...
آخرهم چندتا از عکسای سه نفرمونموگلچین کردم ببینی


 

از شروع نفسهای حضرت آدم تا پایان نفسهای آخرین آدم دوستت دارم

پسندها (1)

نظرات (0)